دعواهای تیر 82 بود . اصفهان . صدای ترقه توی خیابان ما می آمد . خبری نبود ولی جو روانی سنگینی را از طریق شایعه و ماهواره برای ساعات نیمه شب ایجاد کرده بودند . صبح که رفته بودم دانشگاه شنیدم که چهارتا بچه سوسول دارند برای هم لاف و گزاف سرهم می کنند که ما امشب برای بسیجی ها توی خیابان ... نقشه داریم و سیم و علمک گاز و ... از این چرت و پرت ها .
هنوز بسیجی نبودم ولی دلم آتش گرفت که هنوز طرف پشت لبش سبز نشده از طرف سور اسرافیل و چندتا مفت خور دیگه اینقدر کلش پر باد شده که جرات می کنه قداست بسیج را خدشه دار .....
بعضی مواقع انسان اگر مثل قل مراد رفتار کنه جالبه .
موقع برگشت عازم خیابان طالقانی شدم . اهالی اصفهان می دانند که بورس فروشگاه های لباس نظامی و ایمنی و ... در این خیابان قرار دارد . یک دست لباس بسیجی خریدم و به فروشنده بنده خدا گفتم : آقا چندتا !! درجه بسیجی مهم ها را هم بده .
طرف خشکش زد . یک نگاهی به من کرد و زد زیر خنده . نفهمیدم چی شد و خنده برای چی بود ...
شب با چند تا از بچه های همسایه که یکی از یکی باحال تر هستند و اونها هم لباس بسیجی خریده یا قرض کرده بودند ، نظامی کردیم و پیاده رفتیم طرف خیابان ....
چشمتون روز بد نبینه . دیدم یک طرف یگان ویژه مات و مبهوت ما را نگاه می کنه و سرهنگ ... که بعدا شناختمش زل زده به درجه های ستوانی روی شونه های من و یک طرف دیگه هم 300 ، 400 نفر چماق به دست و سنگ به کیسه دارند اکیپ من رو ورانداز می فرمایند . من هم فکر کردم مثل بازی کامپیوتریه و اگر ببازیم گیم اور می شیم و از اول استارت . داد زدم بچه ها بگیرید این سوسول ها رو .
تا به حال جوگیر شدید . طوری که همه چی براتون ممکن باشه و بعد افتضاح ترین تصمیمتون هم درست از آب در بیاد
رفقای من هم البته ترسیده بودند ولی با فریاد من جوگیر شدند و حمله کردند سمت لات و لوت ها . بنده خدا ها هم فکر کردند ما فرماندهان چند تا گردان هستیم و به پشتوانه عقبه داریم پر رو بازی در می آوریم ، فرار را بر قرار ترجیح دادند. نیروهای یگان ویژه هم که سر جان ما ترسیده بودند برای حمایت ما حمله کردند .
یک بلبشویی راه انداخته بودیم که بیا و ببین . توی درگیری دست یه بابایی رو سفت گرفتم . طرف چهار برابر من بود . همچین که بهش گفتم دست ها بالا بشین زمین ، طرف هم از ترس خوابید زمین .
دستم درد گرفت . دوتا جوان با لباس چریکی و چفیه دستم را گرفته بودند . یکی از اونها خیلی شبیه حاج همت بود . مهرش به دلم نشست ، ولی دستم داشت از درد می ترکید . بغلم کردند و انداختندم توی ماشین و رفتیم مرکزشون خیابان ... .
نبوده ام که ببینم ز نور خورشیدت . ولیک هر شب جمعه تو را به ماه بینم
مشخصاتم را پرسیدند و اینکه اون موقع شب با اون لباس ها و درجه ها اون وسط چکار می کردم و اینکه فرمانده ام کیه و هزار سوال دیگه . من هم هاج و واج نگاهشون می کردم . گفتم مگه بسیج فرمانده هم داره . اون که شبیه حاج همت بود زد زیر خنده .
به دوستش گفت : بابا دوباره کاهو گرفتیم . قصه را که گفتم و جریان را از اول تعریف کردم دیگه باید می رفتیم بیمارستان . جفتشون روده بر شده بودند .
..................................
داستان بالا ، نقل قول یکی از مسئولین بسیج بود . داستان سرنوشت 82 خودش . نمی شناختمش . یک شب توی گلستان شهدا برام تعریف کرد و از اون روز دیگه ندیدمش . ظاهرش شبیه حاج ابراهیم همت بود . فقط می دونم رفقاش که 10 نفری بودند صداش می کردند آقا طاهر .
یادشون بخیر شهدای عرفه ، رفقای حاج همت و حاج حسین خرازی. یادش به خیر حاج احمد کاظمی که از دستمان رفت . افسوس که چنین گوهر هایی نشناخته از دستمان رفتند .
چکار کنم . سوژه دستم نیومد ، خاطره نوشتم ، حال کنید .
یا حق ....